آموزش عاشق شدن
باید بدونی چجوری عاشق شی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو جامعه اتفاقات دردناک عجیبی دیدم از قتل تا خودکشی دیدم جونا دارن یه کلاه بزرگ سر خودشون میزارن بنام عشق و هر کسی هم یک روز دچارش میشه دیدم غم و بدبختی مردم از چار چیزه بیکاری ، خانواده ، عشق ، دین دوست دارم همه خوشبخت باشید از خدا کمک بخواهید من سعی میکنم تو این وبلاگ در باره عشق و خونواده مطالبی اموزنده قرار بدم امید وارم استفاده کنید
آخرین مطالب
نويسندگان
چت با من

نامه اي به يک دوست
اين نوشته، نامه يک دختر جوان است، که در آغاز آشنايي اش با پسري که هنوز او را نديده و تنها از طريق تلفن با هم آشنا شده اند، نوشته اشت

با نام خدا
زيباترين سلام را بر روي طراوت ترين گلبرگ شقايق، با قلمي از استخوان وجودم، و با جوهري از خون رگهايم برايت مي نويسم؛ و بر بال پرستوي عاشق مي گذارم تا از شهرهاي دلباخته قلبم عبور کند و به تو برسد، شايد که پذيرا باشي.
با ديدگان نافذت به درون دلم بنگر، ببين اين زخمها جانگاهي است که با دست زندگي بر دلم نشسته؛ اين نيز زخمهاي گوارائي است که دست عشق بر آن نهاد.
امشب براي اولين بار غرور مرداه ام در برابر صداي بي تفاوت يک پسر شکست. چون اين نامه را که نشان عجز من است برايت مي نويسم.
در شب اولي که با تو صحبت کردم، هر چه بيشتر با هم صحبت مي کرديم فکر مي کردم باهات آشنا هستم؛ فکر مي کردم ديدمت؛ فکر مي کردم تو هموني هستي که سالهاست در خيال خودم تصويرش را مي کشيدم.
ولي همش فکر بود، چون ما دخترها عادت کرده ايم خيال باف باشيم. و در برابر هر چيز احساس زنانه مان گل مي کند، و اجازه نمي دهد درست فکر کنيم.
البته شب اول فکر مي کردم تو هم مثل پسرهاي ديگر هستي، صداي سرد تو چنان در گوشم سوت مي کشيد که فکر مي کردم تو دوست داري اذيتم کني، و احساس منو زير پاهاي قويت از بين ببري.
در همان روز که صداتو شنيدم فهميدم تو کي هستي؛ هموني که بعدها به خاطر پست ترين خواهش هات سر فرو مي آورم و اطاعت مي کنم.
يادم وقتي پنج روز نتوانستم باهات صحبت کنم، چنان رنگم زرد شده بود، که همه به مادرم مي گفتند چي به روز اين آورده اي. خلاصه خاطرات خوشي بود.
در روزهاي اول حرفاتو باور مي کردم؛ ولي وقتي مي ديدم با افراد ديگر هم همينطور هستي، يک نوع تشويش و نگراني وجودم را مي گرفت.
ولي بازهم به خودم نهيب مي زدم.
يادم براي اين باهات آشنا شدم چون دوستي ايده آل براي من شدي، و اصلاً فکرش را نمي کردم با هم صميمي بشيم و همش مي گفتم: آيا من دختر ايده آلش هستم؟ يا به هر طريقي مي خواستم از راز دلت باخبر بشم. يا اينکه ازت بخواهم، که از من بخواهي دوست داشتن را يادت بدم.
خلاصه هزار جور فکر تو سرم رژه مي رفت.
اصلاً دوست نداشتم اذيت کنم؛ ولي وقتي باهات حرف مي زدم مي خواستم يک جوري ذهنتو تحريک کنم. بچه هاي مدرسه به من مي گفتند: خيلي خشک و بي رحم! مي گفتند واقعاً راست مي گي کسي را دوست نداري.
ولي من تو را دوست داشتم، اما بروز نمي دادم. البته مثل اونها هم نبودم که بيست روز يک بار، يک دوست پسر انتخاب کنم.
اصلاً نمي دانم چرا هيچ حرفي در دلم نفوذ نمي کرد. ولي امان از روزي که آدم غرورش خورد بشه، قلبش بشکنه؛ از روي لجبازي دوست داره همه کاري بکنه.
من ديگه اون دختري نيستم که از روي منطق و از روي ديد خوب به همه چيز نگاه مي کنه. و از اين نامه اين منظور ندارم که از خودم تعريف کنم ولي برايت تعريف مي کنم که چرا تو به اين صورت در دلم آشيانه کردي...
يادم يروز دوستم به يکي مي گفت: نمي داني رؤيا مخ يکي کار گرفته، چه جورم. دوست مي گفت: دلم مي سوزه براي بنده خدا.
ولي دلم مي خواست به اونها بگم: اين برعکس.
براي يک لحظه اشک توي چشمام جمع شد، چون ياد نامه هايي که برايت نوشته بودم، افتادم. شروع کردم به گريه کردم. تو خيلي بدي، عقلت پسري با شخصيت را نشون مي دهد، قلبت تهي از همه چيز. زبانت مثل شيريني، که خوردن داشته باشه. تو خيلي شيريني، شيرين تر از شکر، لايقي که برات بخوانم:
نگاه گرم تو چه مهربونه مثل تک ستاره هاي آسمونه
خنده هاي تو پيام آور شادي لبت، نيشکر خوب جنوبه
دوست دار تو

با خواندن اين نامه، شايد اندکي روشن شود که چگونه صحبتهايي کوتاه، مي توانند بر قلب هاي عاطفي دختران تأثير گذارد و ادامه آن صحبتها باعث تغيير شرنوشت آنها شود. و احياناً آنان را به پرتگاه سقوط بکشاند.

پسر ها مواظب باشید 
 

شنبه 5 آذر 1390برچسب:, :: 11:44 ::  نويسنده : بردیا

این نامه را یه دختر قبل از خودکشیش نوشته

قابل توجه این که وضع مالی این دختر هم خوب بوده

تحقيقات علمي و تجربه نشان داده است که بسياري از جنايت ها و خيانت ها بدست کساني انجام مي شود که از کانون گرم خانواده محروم بوده اند. و بهره اي از محبت دلسوزانه والدين نبرده اند.
نقش عواطف در زندگي انسان بسيار مهم و سازنده است. بدون عواطف گرم حقيقي، زندگي زنان، مردان، دختران و پسران و همه طبقات اجتماع فلج مي گردد، و گاهي نيز اين عقب افتادگي عاطفي به خود سرکشي مي انجامد.
نامه اي که پس از خودکشي يک دختر به دست آمده، اين حقيقت را به روشني آشکار مي سازد:
آقاي دکتر عزيز!
 

-اين نامه موقعي به دست شما مي رسد که ديگر من زنده نيستم. قصه اي که براي شما مي نويسم، جرياني است که هيچ کس از آگاه نيست؛ و از شما نيز مي خواهم که به مادرم چيزي نگوييد، چون گناه من به گردن اوست.
آري مادرم گناهکار است. او زني خشن، خودپسند، سختگير و بي رحم است. براي تربيت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسيار کشيد. او مادر من بود، معلم من بود، ولي هرگز نخواست دوست من باشد. حتي هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که براي هر دختري رخ مي دهد، با او حرفي بزنم.
و روزي رسيد که اين کمبود را ديگري جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمي فشردم و به رويش آغوش گشودم. يقين دارم دختران محبت ديده، هرگز دچار اين لغزش نمي شوند؛ کسي که در خانه اش چشمه آب حيات دارد، به دنبال سراب نمي رود.
او به من قول ازدواج داد. من ديوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بي قرار من نشان مي داد. نتيجه را شما خود مي توانيد حدس بزنيد. آنچه نمي بايست واقع شود، اتفاق افتاد...!
يک ماه بعد از کاميابي، او از من گريخت و سردي نشان داد. من در آتش سوزنده اي مي سوختم، و جرأت نمي کردم اين موضوع را با مادرم در ميان بگذارم.
سه ماه گذشت، بالاخره يک روز- که ديدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا ديد خواست در را ببندد، اما من خود را لاي دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
گريه کنان گفتم: چرا با من چنين کدي؟ وحشيانه بازوي چپم را گرفت و از خانه بيرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجيب! تو را اصلاً نمي شناسم! و سپس در خانه را بست.
گريه و زاري نتيجه اي نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعيت را نداشتم- زيرا مادرم را دوست خود نمي شناختم.
آقاي دکتر!
من دختري تنها بودم و از محبت مادر بهره اي نبردم. از اين رو، خيلي زود به دام فريب جواني زيباصورت، اما زشت سيرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خيلي زود به بن بست رسيدم و به انتهاي راه زندگي...
آقاي دکتر!
ديگر چيزي نمي نويسم، چون هيچ کس نمي تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. اين نامه را نوشتم تا عبرتي باشد براي دختران ساده دل، که به مصيبت من گرفتار نشوند.
 

جمعه 4 آذر 1390برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : بردیا

در خصوص این موضوع چند نکته اساسی را متذکر شوم :
1 -  اینکه چرا بخش قابل توجهی از جوانان امروز ما درگیر روابط با جنس مخالف گردیده اند محتاج تحلیل و بررسی مستقلی ست که من پیش تر از این در درسی با همین عنوان به زمینه ها و آثار آن اشاره کرده ام . اما آنچه در این مقال قابل اعتناست نتایج پنهانی ست که این ارتباطات برای فرد جوان از هر دو جنس و نظام اجتماعی به بار می آورد که لازم است بطور گذرا به آن اشاره ای داشته باشم :
الف / افزایش سن ازدواج در جوانان -  بر خلاف آنچه بخشی از جوانان بویژه دختران گمان کرده اند که از راه برقراری ارتباط با جنس مخالف می توان زمینه آشنایی و شکل گیری یک ازدواج را فراهم ساخت ، وجود این ارتباطات باعث شده که میل و انگیزه ازدواج و نیز قدرت تصمیم سازی نسبت به آن در جوان و بویژه پسران رو به زوال گذاشته شود . پسری که بدور از هر زحمت و تلاش و برنامه ای و بدون فراهم ساختن زمینه های ازدواج و همراه کردن خانواده در تصمیم به ازدواج ، براحتی می تواند با دختری تماس برقرار کند ( که عمدتاَ به لایه های درونی تر این تماس هم کشیده می شود ) چرا خودش را در فرآیند ازدواجی قرار بدهد که محتاج مقدماتی ست و زحماتی ؟ .
علاوه بر این، این مسیر برای جوان عادتی درست می کند که تصمیم به ازدواج را به انحراف می برد . شما فکر می کنید علیرضا اصلاَ به ازدواج هم فکر می کند وقتی مهرانه بعدی در دو قدمی اش آماده و مشتاق ارتباط است؟!

همش تقصیر دختراست که دوست پسرا میشن 

ادامه مطب را هم بخونید



ادامه مطلب ...

 این نامه مهرانه به نامرد رویا هاشه 

بخدا از این پسر ها فراونه حواستون باشه

سوختم! سوختم...
مي‌فهمی؟ آتيش گرفتم، شعله ور شدم، درست مثل چوب خشکی که روش نفت بريزن و بعد؛ فقط يه جرقه! می فهمی چی ميگم؟ نه! نميفهمی، هيچ وقت نفهميدی. همیشه، هميشه فرار کردی، دروغ بودی، پشت شخصيتای مختلف پنهون شدی... تو بهترين جرقه بودی، يه جرقه کوچيک برای يه آتیش بزرگ؛ و بعد... من خاکستر شدم!
هيچ وقت، هيچ وقت نخواستی بفهمی، نخواستی بفهمی که من اون روزا، اون روزای سخت بعد از اينکه اون بيماری لعنتی بابامو زمين گير کرد چه حالی داشتم، چقدر تنها بودم، چقدر خسته بودم...
پشتم، کمرم شکسته بود... بابام، بزرگترين و استوار ترين تکيه گاهم حالا برای کوچک ترين کاراش نياز به ديگران داشت... و من... ديگه نميتونستم به اون تکيه کنم. تو اون روزای سخت، تو اون روزای تلخ، ديدن تو برام بهشت بود، يه هديه الهی بودی... می فهمی؟ ميفهمی؟ ميفهمی؟ من نياز به تکيه گاه داشتم. يه نياز بزرگ... يه خلا تو دلم بود، يه... تو برام شدی تکيه گاه، تو اوج روزای تلخم. وقتی ديدمت ، تو همون سکوت، تو همون لحظه های بی صدا؛ يه حس، يه چيزی قلقلکم داد... بعد خيلی آروم، مثل يه درخت... نه! مثل يه علف هرز رشد کرد، بزرگ شد، بزرگتر، بزرگتر... تو نديدی!
نفهميدی! تو دنبال آرزوهای خودت بودی، خواسته های خودت... تو هيچ وقت هيچی واست مهم نبود، يه کس يا يه چيز برای تو تفاوت چندانی نداشت، تو فقط يه وسيله ميخواستی، يه پل که تو رو به آرزوهات برسونه... مهم نبود که اين وسيله چی سرش مياد، برای تو، فقط آرزو های خودت مهم بود!
من بهت تکيه کردم، دورت چرخيدم، نوازشت کرم، بوسيدمت... ولی همشه از راه دور؛ با يه دنيا عشق، آرزو... رويای رسيدن، با تو بودن، با تو موندن... 

بیچاره مهرانه و مهرانه ها

ادامه مطلب را حتما بخونید

 



ادامه مطلب ...

 سلام دوستان عزیزم



لطفا اگه مطلبی، مقاله ای، سوالی، تجربه ای چیزی در باره موضوعات وبلاگ دارید برام ایمیل کنید یا در نظرات بنویسید تا در وبلاگ قرار بدم و همه استفاده کنن 

هر کس کمک کنه لینکش رنگی تو وبلاگ قرار میگیره

email: jikooooooly@gmail.com

bardiya3@aol.com



 اگر هم به نظرتون مطلاب مفیده در خبر نامه عضو شوید تا مطالب جدید براتون ایمل بشه

من از طرف لوکس بلاگ از همه دوستانی که لینک بودن حالا نیستن

نظر داده بودن حالا ندادن

عضو خبر نامه بودن حالا نیستن عذر خواهی میکنم

لوکس بلاگ همرو پاکید

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
آخرین مطالب
پیوند ها


 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است